سالهای دفاع مقدس بود. صدای گلولههای ضدهوایی در تهران شنیده میشد. پناهگاهی در نزدیکی خانه امام ساخته بودند، ولی او به آنجا نمیرفت.
آن روز بعدازظهر، هفت- هشت موشک به اطراف جماران خورد. فرزند امام، احمد، به نزد پدر رفت و دید مطالعه میکند. با التماس گفت: «اگر موشکی به اینجا بخورد و شما طوری بشوید».
امام به چهره نگران احمد نگاه کرد و گفت: «من وقتی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل آنها باشد. مگر همه مردم پناهگاه دارند. اگر مردم طوریشان بشود، بگذار به بنده هم بشود».
احمد نا امید شد و پرسید: «پس تاکی میخواهید اینجا بنشینید؟»
امام با دست به پیشانیاش اشاره کرد و گفت: «تا وقتی که موشک به اینجا بخورد».
آواره دشت جنون ::: سه شنبه 87/1/13::: ساعت 8:56 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 108
کل بازدید :120994
بازدید دیروز: 108
کل بازدید :120994
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<
>> پیوندهای روزانه <<
^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
>>آرشیو شده ها<<
>>سردر سنگر<<
>>لینک دوستان<<
>>لوگوی دوستان<<
>>صدای آشنا<<
لبخند بزن رزمنده! برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید |
>>اشتراک در خبرنامه<<
|